خلاصه کتاب:
دختری به اسم نیلا که برای انتقام از عشق سابقش پسری مذهبی و معتقدی به نام امیریل رو وارد نقشه اش میکنه ولی غافل از اینکه این انتقام شیرین راه جدیدی رو برای نیلای شیطون و امیریل سر به زیر رقم میزنه...
خلاصه کتاب:
ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ
ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که
از امیرحافظ میبینه ،ازش جدا میشه .
با نابود شدن زندگی ناز فکر انتقام توی وجود ناز
شعله میکشه ،این دفعه نوبت ناز بود که اومده بود
انتقام بگیره و تو این راه از سیاست مدار بزرگی
کمک میگیره تا...
خلاصه کتاب:
پسر و دختره که دیوانه وار عاشق هم هستن اما خانوادههاشون با ازدواجشون مخالفن!! پسره عشقشو میدزده و میبره خونه خودش و اتفاقاتی بینشون میفته که آخرش همه مجبور میشن رضایت بدن به این ازدواج…
جمعیت زیادی اطراف دختری که روی زمین افتاده بود جمع شده بودن. از دور داشتم نگاه می کردم، صدای گریه و زاری زنی که مشخص بود مادر دختره س توی اتوبان می پیچید. شروع کردم به قدم برداشتن سمت جمعیت. سعی داشتم از بین آدمایی که به تماشای زن و دختر بیهوشش نشسته بودن، راه خودمو باز کنم. با هر قدم که بر میداشتم صدای گریه زن نزدیک تر و آشناتر به گوش می رسید.
به دخترک افتاده روی زمین نزدیک شدم. چهره ش پشت به من بود. کنار تنش زانو زدم و سعی کردم صورتشو برگردونم … به محض برخورد انگشتم با صورتش از سردی زاید الوصفش یخ زدم … با برگردوندن صورتش ماتم برد. حس کردم تمام بدنم لمس شد…چی می دیدم خداجون … اینکه خود من بودم … وحشت زده دو قدم به عقب برداشتم و ناخودآگاه به چهره ی زنی که گریه می کرد خیره شدم … ناباور زمزمه کردم: مامان …
داد زدم … مامان … ولی اون صدای منو نمیشنید … فقط گریه می کرد … جوری ضجه می زد که انگار می خواست خدا رو از بردن من منصرف کنه ..
-مامان من اینجام .. چی شده… -مامان ببین منو.. -مامانم.. یهو دیدم جمعیت راه رو باز کردن … چند تا مرد با تابوتی که روی دستشون بود اومدن و تن بی جان دخترکی که مامان ادعا می کرد منم رو روی تابوت گذاشتن. اونا تابوت رو بردن و مامانم دنبالشون شیون کنان راه افتاد …
خلاصه کتاب:
سراب دختری که بخاطر چاقـی زیادش اعتماد بنفس پایینی داره و تـو زندگی زناشوییش موفق نیست و
برای قوی تر کردن خـودش عازم کره مـیشـه حالا برگشتـه و یه فرد موفقه و فصل جدیـدی از زندگیش آغاز مـیشـه ولی..
با قر و قمـیش شالمو روی سرم تنظیم کردم و دستـه ی چمدونم و گرفتم و دنبال
خـودم کشوندمش هیچ کس از اومدنم خبر نداشت از فرودگـاه خارج شـدم و به
سمت تاکسی های زرد رنگ رفتم و دربست گرفتم بسمت خـونه باغ … خیلی
هاشون برام مهم نبودن ولی عکسالعملشون برام مهم بود دلم مـیخـواست بدونم
واکنششون از دیـدن این سراب چیه برای این سراب بودن جون کنده بودم .
من دیگـه اون دختر دلشکستـه و نا امـیـد نبودم خـودم و ساختـه بودم نه فقط ظاهرمو
بلکه اعتماد به نفسمو ساختـه بودم خـودمو باور داشتم االن اگر تحقـیرمم مـیکردن
داستان دختری که عاشق جاوید میشود و با جاوید ارتباط برقرار میکند و در اخر رازهایی برملا میشود که هویت و نسبت واقعی خود و جاوید مشخص میشود …
قسمتی از داستان عمویم نباش :
-محيا بدو دیر شد باید بریم خونه مامانی… بی توجه به عجلهی مامان حوله به دست وارد حموم شدم و گفتم: انگار خواستگاری خودته که انقد عجله داری! سر صبر و حوصله حموم کردم و حسابی به خودم رسیدم انگار که مجلس خواستگاری من باشه. امشب همه بودن همه فامیل و قرار بود
تاریخ عقد و عروسی رو مشخص کنن همراه لیلی و مجنون از خونه بیرون زدیم ...
تو یه شب اتفاقی شاهد یه قتل شدم. اون قاتل کسی نبود جز تکین موحد، کسی که بهش میگفتن کابوس… یه قاتل اجاره ای… یه مرد خشن و بی رحم که خون مردم رو مثل شربت مینوشید. فکر می کردم خلاص شدم از دستش، اما همه چی زمانی شروع شد که توسط همون جلاد دزدیده شدم…
خلاصه نقاب شیطان
با دستای لرزون در حیاط رو باز کردم و رفتم داخل. نفس عمیق کشیدم و به پشت در تکیه دادم. چند ثانیه کوتاه چشم هام رو بستم. امید نداشتم که بتونم زنده و صحیح و سالم مجدد برگردم به این خونه، اما خدا باز ...
آرشا پسری که غیرت مردانگی برادری اش زخم خـورده است در پی انتقام از سر دستـه
باند بزرگ قاچاق انسان به یک اسم مـیرسد….
از همون ثانیه اول که به مشخصاتش نگاه می کردم
مات و مبهوت بودم.
یه آدم باید ذات کثیفی داشته باشه که بتونه تو این
سن کم این جنایتو بکنه.
یه دختر بچه بیست ساله باید سر درس و مشق
دانشگاهش باشه نه رئیس یه باند قاچاق دختر !
دایان آذرنیا. 20 ساله فرزند صدرا آذرنیا. متولد تهران
ساکن گیلان .
در حال تحصیل تو رشته عکاسی .
احتمالا از همون بچگی آموزش می دیده. احتمالا
خودش دونه به دونه دخترا رو تو دام مینداخته و
میفرستاده اون ور ...
چکاوک دختری روستایی که به اجبار پدرش مجبوره صیغه ی یک پیرمرد ۷۰ ساله بشه و درصورتی که بچش پسر باشه پایبند اون زندگی بشه و به عقد اون پیرمرد در بیاد ولی تو لحظه ی اخر شخصی وارد زندگیش میشه و دنیاشو زیر و رو میکنه....... صدرا خواننده و شکارچی معروفی که تازه همسرشو از دست داده و برای فرار از ازدواج با خواهر زنش ستاره، چکاوک رو به عقد خودش درمیاره و..
اگه نویسنده کتاب هستین و درخواست حذف آن را دارین کلیک کنید
این رمان در مورد دختر یتیمی هست که به همراه عمه و دخترعمه اش زندگی میکنه.سایه دختر دانشجوی خیلی سرزبون دار و شیطونی هست
که گاهی برای درآوردن مخارجش با پسرها دوست میشه و اونهارو تیغ میزنه.آخرین نفری که با اون دوست میشه استادش نوید
هست که اون رو برای کار به شرکتش دعوت میکنه،و این میشه باب آشنایی سایه و رئیس شرکتش فرهان که در اصل صاحب
عمارتی هست که عمه اش تو اون کار میکنه.در ادامه سایه پاش به عمارت باز میشه و رازهای زندگیش هم برملا میشن…
اگه نویسنده کتاب هستین و درخواست حذف آن را دارین کلیک کنید
خلاصه کتاب:
میدونم زندگی مون قشنگه و چیزی کم نداریم اما من میتونم از چشمات بخونم که توی عمق وجودت پر میکشه برای
بغل کردن یک بچه یا پیچیدن صدای خندش توی خونه!.
لقمه توی دهنش رو فرو برد و با کالفگی گفت:
- که چی دریا؟ این حرفهات چه معنی میده؟
با تردید ب یشتر و آهسته تر گفتم:
- این که تو دوباره ازدواج کنی!
با شنیدن این جمله اون هم از زبون من چشمهاش گشاد شد و سرفه ای کرد که لیوان آب رو طرفش گرفتم
- آروم بابا!
لیوان آب رو تا ته سر کشید و گفت:
- انتظار داری آروم باشم؟ کدوم زنی همچین چیزی از شوهرش میخواد؟ دوباره ازدواج کنم که چی بشه؟
هول زده گفتم:
- که بچه دار بشی! که طعم پدر بودن رو بچشی و زندگیت با من حروم نشه.
عصبی از پشت میز بلند شد فریاد زد:
- خفه شو دریا، نذار پا بذارم روی همه چیز. ما قبال راجبش صحبت کردیم
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانیستا " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.