خلاصه کتاب:
یزدان به دنبال مرگ مشکوک برادرش به ایران میآد و به جای اون رئیس کارخونهی نساجی میشه
اما قبل از هر اقدامی دنبال اینه که بفهمه رابطهی برادرش با مارال
دختر جذاب و زیبا که طراح پارچه است
و همه معتقدن رابطهی نامشروعی با برادرش داشته در چه حد بوده…
خلاصه کتاب:
من داریوش بزرگمهرم. سلطان زعفرون ایران! وارث تاج و تخت بزرگمهر.. با حدود هزار نفر کارمند و کارگر زیر دستم و صد تا مزرعه کشت زعفرون… همه چیز از وقتی شروع شد که یه دختر بچه رو به فرزند خوندگی گرفتم… نمی دونستم اون دختر بچه بزرگ میشه و میشه بلای جونم. نمی دونستم کسی که جای پدرشم، کسی که بابایی صدام می کنه میتونه با چشمای درشت و معصومش این طوری خونه خرابم کنه… تا حدی که بعد از این همه سال تحمل کردن طاقتم طاق شه و…
خلاصه کتاب:
خلاصه رمان: آنقدر در این مدت درد روحی کشیده بود که دیگر درد جسم، برایش شوخی بیش نبود. آب تلخ دهانش را بلعید و گوش سپرد به گفتگوی مردانی که قصد داشتند برای او تصمیم بگیرند. همیشه همین بود. پدربزرگش عقیده داشت بیوه بدنامی میآورد و اجازه نمیداد هیچ یک از زنان فامیل بعد از مرگ همسرانشان مجرد بمانند. حالا از بخت بدش این بار قرعه به نام او افتاده بود…..
قسمتی از متن رمان زخمی سنت
با تشکر نگاه از چهره خسته اما آرام اش برداشت و به هال دوخت. خانه بزرگی نبود و نمی شد بیش از حد تغییر دکوراسیون بدهد. اما وسواسی که دچارش شده بود، اجازه نمی داد راحت تصمیم بگیرد. یک دستش را به کمرش زد و با دست دیگرش، پنجره را نشان داد. آخه چون تراس نداره میخوام جلوی پنجره کلا خالی باشه که هر وقت دلم خواست بازش کنم. لهراسب با دقت نگاه کرد و در جوابش سری تکان داد
از روی مبل برخاست و بعد از چند ثانیه سکوت، جواب داد: مبل سه نفره رو سمت راست بذار، دوتا تک نفره و دو نفره رو هم رو به روش سمت چپ. اینجوری مبل ها دو طرف پنجره میان. هم نورگیره هم جلوی پنجره رو نمیگیرن. با دقت سری تکان داد و با تصور گفته های لهراسب، لبخند عمیقی روی لبهایش نشست. آره! اینجوری هال هم بزرگ تر دیده میشه! الكي الکی می خواستم گرد بچینما!
چادر رنگی اش را همان جلوی در از سرش برداشت و به آشپزخانه رفت. چای ساز را روشن کرد و همانجا ایستاد.
از خستگی نای ایستادن نداشت اما اوضاع لهراسب بدتر بود. از صبح زود تمام وسایل سنگین را چیده و او تنها زحمت وسایل کوچک را تقبل کرده بود. با صدای بوق چای ساز، بلا فاصله دو لیوان چای ریخت و درون سینی گذاشت. با یادآوری این که لهراسب چای با گل سرخ را بیشتر دوست دارد به سمت کابینت بالای گاز رفت و دو غنچه کوچک گل
خلاصه کتاب:
خلاصه رمان: سحر پدرش رو از دست داده و نامادریش به دروغ و با دغل بازی تمام ارثیه پدریش سحر رو بنام خودش میزنه و اونو کلفت خونه ش میکنه. با ورود فرهاد …
قسمتی از متن رمان برگریزان
کسی که اینجا نیست فکر کنم خیالاتی شدی…با گریه گفت: نه به خدا نه یه نفر توخونم بود من توی کمد قایم شدم که پیدام نکرد. باشه اروم باش بشین کمی برات اب بیارم. محکم خودش و بهم چسبوند و گفت: نه توروخدا نه توبری من میترسم. روی مبل نشوندمش و گفتم ببین من جایی نمیرم فقط تا اشپزخونت میرم و یه لیوان اب میارم همین. ازش فاصله گرفتم و از اشپزخونه یه لیوان اوردم و کنارش نشستم.
لیوان و به دستش دادم و مجبورش کردم کمی بخوره. از بس گریه کرده چشماش قرمز شده بود و رنگ به صورت نداشت. اب و که خورد باز خودشو به من چسبوند و بازومو گرفت. خیلی ترسیده بود و نمیشد حرفی بهش بزنم. پس سکوت کردم اون با نزدیک شدن به من ترسش و پس زد. یک ساعتی توی سکوت نشستسم و من نگاهی به ساعت انداختم نزدی ک نیمه شب بود. اروم از خودم جداش کردم وگفتم من باید برم خونه ترانه ببین هیچ کس اینجا نیست توام در و قفل کن و راحت بخواب.
دوباره گریه اش شروع کرد و گفت: توروخدا نرو من میترسم چی میشه مگه یه امشب و اینجا بمون. کلافه نگاهش کردم دلمم براش میسوخت اما سحر هم توی خونه منتظرم بود. توی دوراهیه بدی گیر افتاده بودم… بالاخره دلسوزیم کار دستم داد و بیخیال رفتن شدم. باشه میمونم حالا برو توی اتاقت بخواب منم اینجا می خوابم. بیشتر بهم چسبید و لب زد، نه من میترسم همینجا کنار تو میخوابم. عجب گیری افتاده بودم.
خلاصه کتاب:
داستان یه دختر شر به نام شادیه که بخاطر مسئله ای مجبور میشه یه چند ماهی خونه یکی از دوستای پدرش بمونه. توی این چند ماه اتفاقایی براش میوفته که…
خلاصه کتاب:
مانی و مسعود پسرعمه اش عاشق هم بودند ولی این وسط مامان مهری (زن بابای مانی )با تهدید به این که جریان کیف پراز اعلامیه و اسلحه مسعود را به ساواک لو میدهد باعث می شود مانی به اجبار به عقد پسرخاله اش ناصر در بیاید ، زندگی پر از تحقیر و رنج در خانه ناصر با دیدن او به همراه دختری در بستر هوسبازی ادامه میابد ولی وقتی…پایان تلخ
خلاصه کتاب:
صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که
در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت:
مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله ارباب؟ – همه چیز مرتبه؟ بچه ها هستن؟
بله آقا، همه پائین منتظر شما هستن. خواهش میکنم نگران نباشید…
خلاصه کتاب:
داستان رادمان آریا، مردی مستبد و مرموز است که گذشته مجهول و تلخی را تجربه کرده، او کارآگاه ویژه دایره جنایی است؛ کسی که فقط پرونده های مهم و محرمانه به او داده می شود، از جنس زن بیزار است و سالهای طولانی تنها زندگی کرده، اما با محول شدن پرونده قتل های زنجیره ای شب های تهران به او، جرقه شروع طوفانی سهمگین در زندگی او استارت می خورد، قتل هایی که به صورت عجیبی هوشمندانه و وحشیانه اند و حالا خواهر مقتول ششم، پا به میدان می گذارد …
خلاصه کتاب:
نیلگون که در دوران دبیرستان دل به دبیر فیزیک مدرسه که مردی جذاب و جنتملنه می بنده و با توجه به مخالفت های خانواده افرا، نامزدی اون ها بعد از چندین سال به بُن بست میخوره. اما سرنوشت یک بار دیگه نیلگون رو در مقابل افرای پر از کینه قرار میده. سرنوشتی که باعث آشناییِ نیلگون با انوشیروان فخار میشه، مردی که نیلگون مجبور میشه علاوه بر کار در شرکت اون، مدتی به عقد موقتش در بیاد تا در امان بمونه…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانیستا " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.