خلاصه کتاب:
گیسو دختری روانشناس است که سه سال از ازدواج او با سینا میگذرد و زندگی عاشقانه ای با یکدیگر دارند. روزی به واسطهی یک مراجع کننده، حرف هایی در مورد سینا میشنود. پس از تحقیقات متوجه میشود
خلاصه کتاب:
سهیل مرد خشنی که اهل ازدواج نیست.مردی سرسخت که شب خاستگاری از بهار شرط یه همخونه بودن ساده رو میذاره اما بهار کاری میکنه که …
قسمتی از داستان ازدواج مجدد:
نمازش که تمام شد سر به سجده نهاد و لحظاتی بی هیچ ذکری یا حرفی همانطور به سکوتش ادامه داد احتیاج داشت به این آرامشی که از سجده کردن در برابر پروردگارش به او دست میداد.!.. سر از سجده که برداشت دست هایش را بالا گرفت.. بعد از دو سال گویا این طلسم جدایی به طور معجزهآسایی شکسته شده بود! خدایا میبینی منو.. منم همون بنده قدیمیت… همون که جز تو هیچ کسی رو نداشت.. همون که با وجود اطرافیانش بازم از همه بی کس تره. خدا خواهش میکنم ببین منو.. منم بهار… اصلاً منو یادت هست!… خیلی وقته که دیگه نگام نمیکنی… مگه تو نگفتی از رگ گردننزدیکتری.. از عمق وجودش صدا زد: خدا دلم معجزه میخواد … یه معجزه ی بزرگ در حد خدا بودنت.. خدا خسته شدم.. خسته.. خیلی خسته.. خداااا نگام کن… فقط یه نگاه کوتاه… فقط درحدی که از آشتی کردنم پشیمون نشم… ناامیدتر از این نشم… آنقدر از عمق وجودش درخواست کرده بود کهحسی بر دلش چنگ انداخت.. احساس کرد قلبش لرزید و مو بر تنش سیخ شد! برای ناهار از اتاق بیرون رفت پدرش تا چشمش به او افتاد آهی از وجودش خارج شد… مادرش هم با غم نگاهش کرد… نگاه کوتاهی سویشان انداخت بی هیچ حسی سردِ سرد.!.. آنقدر که از سرمای نگاهش خودش هم یخ زد …
خلاصه کتاب:
داستان درباره دختریه به اسم ملودی که طی اتفاقاتی مجبور میشه با آرشاویر دوست بشه اما شخصیت آرشاویر جوریه که ملودی ازش خوشش نمیاد بعدها حقیقت هایی برملا میشه که. این داستان رو به یه معمای کامل تبدیل میکنه..
خلاصه کتاب:
پری دختریه که در زندگی هدف مهمی داره. یک هدف بزرگ و عالی و برای رسیدن به هدفش مجبور به انتخاب میشه. انتخابی که منجر به یک ازدواج میشه ازدواجی که همه ی زندگیش رو تحت شعاع قرار میده.داستان پری داستان انتخاب های درست و غلطه،داستان قضاوت ها و لجاجت ها،داستان دختریه که در عین داشتن دوست و خانواده تنهاست. پری قراره بال بگیره و رشد کنه،مهم این جاست که پری بتونه سربلند از انتخابش بیرون بیاد.آیا پری موفق میشه؟
خلاصه کتاب:
ختری از جنس احساس لطیف مغرور اما حساس پسری از جنس اتیش زیبا مغرور و سطح بالاگذشته ای که با اینده بازی میکنه کلکل هایی که از سر غروره عشقی که به وجود میاداز جنس اهنم باش اب میشی باحرارت زیاد دیگه ادم که احساس داره عشقم برای خصوصیات ادم مثل حرارت زیاد غرور،حسادت ناراحی،همه چیو از بین میبره
خلاصه کتاب:
فرا دختری که سرنوشتش با دزدی که یک شب میاد خونشون گره میخوره… و تقدیر باعث میشه عاشق مردی بشه که پناه و حامی شده براش… عاشق آهیر جذاب و مرموز!
خلاصه کتاب:
در مورد دختری هست که مجبور میشه بخاطر رفتن پدر و مادرش به خارج بره خونه ی خاله اش، خاله ای که پسری داره برخلاف دختر قصه ی ما خیلی مقید هست اما دختر قصه ای ما کمی شیطون و بی پروا…
دو تا چایی ریختم یکیشو پیش ارسلان گذاشتم یکیشم خودم خوردم ارسلان به تنه درخت تکیه داد. نگاهی به تیپش کردم یه تیشرت جذب مردونه به رنگ قهوه ای تنش بود با یه شلوار کتان مردونه همیشه یادمه ارسلان کت و شلواری بود و مام مسخره اش می کردیم که ارسلان همیشه خواستگاری میره. از این فکر لبخندی روی لبم اومد که از شانس ما ارسلان سرشو بلند کرد و لحظه ای نگاهمون بهم گره خورد بی تفاوت و اخم الود نگاهشو گرفت.
من نمیدونم این بشر چرا همیشه اخم داره. بعد از خوردن غذا و کمی تفریح زودتر به سمت خونه حرکت کردیم. من وصبا و سحر تو ماشین ارسلان بودیم… توی ماشین ارسلان بودیم نمی دونستم چطور بهش میگفتم اخه از فردا باید دنبال کارای دانشگاهم می رفتم. صداموصاف کردم گفتم: میشه برین سمت خونه ما؟ ارسلان از توی ایینه نگاهی بهم کرد بعد ابروی سمت چپ شو بالا نداخت منم مجبور به توضیح شدم. من- می خوام برم وسایلای مربوط به
دانشگاهمو بیارم. ارسلان- باشه میریم. از خونه ما تا خونه خاله دو کورس طولانی راه بود. خونه خاله توی یکی از بهترین و خوش اب و هواترین منطقه شیراز بود و خونه ما جای متوسط شهر بود. دانشگاهم تا خونه خودمون راهی نبود اما تا خونه خاله کمی دور بود. امیر ارسلان دم در منتظر موند من و صبا و سحر بالا رفتیم وسایل لازمو برداشتیم یه زنگ به مامان زدم حالشونو پرسیدم گفت: حال عمه بده و ژیلا هم بچه اش هنوز به دنیا نیومده…
خلاصه کتاب:
برکه دختر بی پناه یکی از اعضای باند برای محافظت از جون پدر و برادرش مجبور میشه معشوقه رئیس یه باند خلافکار بشه. مسیح سر دسته باند مافیا برکه رو به عقد موقت خودش در میاره و برکه مجبوره…
خلاصه کتاب:
عالیه بدلیل قتلی که برادرش کهزاد ناخواسته انجام میده به خونبسی کاووس درمیاد مردی که آوازه ذات پلیدش در تمام آبادی پیچیده در این بینابین با دیدن آمین مردی با چشمانی زمردی و خان بالا شیفته او میشود و …
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانیستا " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.