خلاصه کتاب:
ـــ رایین ــ
صدای گوشیم برای بار پنجم بلند شد.
ـ چیه آرمین؟
+سلامی مجدد جناب… یه وقتی به روی خودت نیاریا… چرا نمیای… زشته بخدا… من به درک مثلا عروسی خواهرته…
ـ آرمین بس کن تورو خدا . اونا روی دیدن منو ندارن
+مهمون دعوتی دومادی ها . پاشو بیا دیگه
داستان از جایی شروع میشه که پولاد به جرم ضرب و شتم و تلاش برای کُشتن همسر دومش، برفین، دستگیر شده.. شدت ضرب و شتم به قدری شدید بود که برفین به کما رفت و حالا هم رو تخت بیمارستان با مرگ دست و پنجه نرم میکنه.
آیهان فشن بلاگر، مغرور و معروفی که با یک کینه و حس انتقام قدیمی تن به ازدواج با مروارید دختر حاج بهرام ثروتمندترین جواهر فروش شهر میدهد تا به تقاص زخمی که حاج بهرام بر قلب خواهرش گذاشته است… بر سر مروارید بیاورد. تقابل عشق و مذهب در عاشقانه هایی نفسگیر دختری مذهبی و مردی جذاب اما بی بند و بار…
اگه نویسنده کتاب هستین و درخواست حذف آن را دارین کلیک کنید
خلاصه کتاب:
یزدان به دنبال مرگ مشکوک برادرش به ایران میآد و به جای اون رئیس کارخونهی نساجی میشه
اما قبل از هر اقدامی دنبال اینه که بفهمه رابطهی برادرش با مارال
دختر جذاب و زیبا که طراح پارچه است
و همه معتقدن رابطهی نامشروعی با برادرش داشته در چه حد بوده…
دست سرنوشت دو عاشق شکست خورده رو سر راه هم میذاره …پولاد عاشقی شکست خورده که همسرش ، شب عروسی فرار میکنه و افسون زیبارویی که همسرش اون رو در ازای دریافت امتیاز بزرگترین مرکز خرید خاورمیانه با یه تاجر برده معاوضه کرده …. هر دو زخمی عشق و سیلی خورده ی جور یار، بهم نزدیک میشن تا پرده از رازهای خاک خورده برداشته بشه و عشق قداست خودش رو پیدا کنه .
اگه نویسنده کتاب هستین و درخواست حذف آن را دارین کلیک کنید
خلاصه کتاب:
من داریوش بزرگمهرم. سلطان زعفرون ایران! وارث تاج و تخت بزرگمهر.. با حدود هزار نفر کارمند و کارگر زیر دستم و صد تا مزرعه کشت زعفرون… همه چیز از وقتی شروع شد که یه دختر بچه رو به فرزند خوندگی گرفتم… نمی دونستم اون دختر بچه بزرگ میشه و میشه بلای جونم. نمی دونستم کسی که جای پدرشم، کسی که بابایی صدام می کنه میتونه با چشمای درشت و معصومش این طوری خونه خرابم کنه… تا حدی که بعد از این همه سال تحمل کردن طاقتم طاق شه و…
خلاصه کتاب:
خلاصه رمان: آنقدر در این مدت درد روحی کشیده بود که دیگر درد جسم، برایش شوخی بیش نبود. آب تلخ دهانش را بلعید و گوش سپرد به گفتگوی مردانی که قصد داشتند برای او تصمیم بگیرند. همیشه همین بود. پدربزرگش عقیده داشت بیوه بدنامی میآورد و اجازه نمیداد هیچ یک از زنان فامیل بعد از مرگ همسرانشان مجرد بمانند. حالا از بخت بدش این بار قرعه به نام او افتاده بود…..
قسمتی از متن رمان زخمی سنت
با تشکر نگاه از چهره خسته اما آرام اش برداشت و به هال دوخت. خانه بزرگی نبود و نمی شد بیش از حد تغییر دکوراسیون بدهد. اما وسواسی که دچارش شده بود، اجازه نمی داد راحت تصمیم بگیرد. یک دستش را به کمرش زد و با دست دیگرش، پنجره را نشان داد. آخه چون تراس نداره میخوام جلوی پنجره کلا خالی باشه که هر وقت دلم خواست بازش کنم. لهراسب با دقت نگاه کرد و در جوابش سری تکان داد
از روی مبل برخاست و بعد از چند ثانیه سکوت، جواب داد: مبل سه نفره رو سمت راست بذار، دوتا تک نفره و دو نفره رو هم رو به روش سمت چپ. اینجوری مبل ها دو طرف پنجره میان. هم نورگیره هم جلوی پنجره رو نمیگیرن. با دقت سری تکان داد و با تصور گفته های لهراسب، لبخند عمیقی روی لبهایش نشست. آره! اینجوری هال هم بزرگ تر دیده میشه! الكي الکی می خواستم گرد بچینما!
چادر رنگی اش را همان جلوی در از سرش برداشت و به آشپزخانه رفت. چای ساز را روشن کرد و همانجا ایستاد.
از خستگی نای ایستادن نداشت اما اوضاع لهراسب بدتر بود. از صبح زود تمام وسایل سنگین را چیده و او تنها زحمت وسایل کوچک را تقبل کرده بود. با صدای بوق چای ساز، بلا فاصله دو لیوان چای ریخت و درون سینی گذاشت. با یادآوری این که لهراسب چای با گل سرخ را بیشتر دوست دارد به سمت کابینت بالای گاز رفت و دو غنچه کوچک گل
خلاصه کتاب:
خلاصه رمان: سحر پدرش رو از دست داده و نامادریش به دروغ و با دغل بازی تمام ارثیه پدریش سحر رو بنام خودش میزنه و اونو کلفت خونه ش میکنه. با ورود فرهاد …
قسمتی از متن رمان برگریزان
کسی که اینجا نیست فکر کنم خیالاتی شدی…با گریه گفت: نه به خدا نه یه نفر توخونم بود من توی کمد قایم شدم که پیدام نکرد. باشه اروم باش بشین کمی برات اب بیارم. محکم خودش و بهم چسبوند و گفت: نه توروخدا نه توبری من میترسم. روی مبل نشوندمش و گفتم ببین من جایی نمیرم فقط تا اشپزخونت میرم و یه لیوان اب میارم همین. ازش فاصله گرفتم و از اشپزخونه یه لیوان اوردم و کنارش نشستم.
لیوان و به دستش دادم و مجبورش کردم کمی بخوره. از بس گریه کرده چشماش قرمز شده بود و رنگ به صورت نداشت. اب و که خورد باز خودشو به من چسبوند و بازومو گرفت. خیلی ترسیده بود و نمیشد حرفی بهش بزنم. پس سکوت کردم اون با نزدیک شدن به من ترسش و پس زد. یک ساعتی توی سکوت نشستسم و من نگاهی به ساعت انداختم نزدی ک نیمه شب بود. اروم از خودم جداش کردم وگفتم من باید برم خونه ترانه ببین هیچ کس اینجا نیست توام در و قفل کن و راحت بخواب.
دوباره گریه اش شروع کرد و گفت: توروخدا نرو من میترسم چی میشه مگه یه امشب و اینجا بمون. کلافه نگاهش کردم دلمم براش میسوخت اما سحر هم توی خونه منتظرم بود. توی دوراهیه بدی گیر افتاده بودم… بالاخره دلسوزیم کار دستم داد و بیخیال رفتن شدم. باشه میمونم حالا برو توی اتاقت بخواب منم اینجا می خوابم. بیشتر بهم چسبید و لب زد، نه من میترسم همینجا کنار تو میخوابم. عجب گیری افتاده بودم.
صبح روز بعد عروسی شوهر آیه ترکش میکنه
دو سال بعد آیه برای دانشگاه به تهران میره و متوجه میشه همسزش هم توی اون دانشگاه تدریس میکنه
قسمتی از داستان
اهنگ جدید که پخش شد به پیس رقص رفتیم، نیم ساعتی رقصیدیم، بعد به سمت میزی که
.روش غذا و دسرهای مختلف گذاشته بودن رفتیم
.بیا خیلی محترمانه بریزیم توی پیشدستی بریم یه گوشه بشینیم -
:مهسا
.من خیلی گشنمه، نمیتونم محترمانه غذا کوفت کنم -
.صدای آهنگ رو کم کردن، یه گروه مشغول پانتومین شدن و یه پوکر بازی میکردن
:مهسا
!اینا نمیخوان نقابهاشون بردارن -
.اینهارو بیخیال، بیا بریم دنبال دستشویی بابا، من دارم میترکم -
:از پیش خدمتی که ...
ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را میپختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کولهای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پلهی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم میکردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت را برداشتی. موهای سیاهت را تراشیده بودی. خندیدی. خندیدم. کچل شدی سیا. سرت را رو به عقب بردی. خندهات وسعت و چال لپت عمق گرفت. لحظهای در خندهات گیر کردم. هنوز بچه بودم. آن روز نمیفهمیدم چه به سرم آمده است. فقط چال لپی که دوست داشتم ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانیستا " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.