خلاصه کتاب:
سهیل مرد خشنی که اهل ازدواج نیست.مردی سرسخت که شب خاستگاری از بهار شرط یه همخونه بودن ساده رو میذاره اما بهار کاری میکنه که …
قسمتی از داستان ازدواج مجدد:
نمازش که تمام شد سر به سجده نهاد و لحظاتی بی هیچ ذکری یا حرفی همانطور به سکوتش ادامه داد احتیاج داشت به این آرامشی که از سجده کردن در برابر پروردگارش به او دست میداد.!.. سر از سجده که برداشت دست هایش را بالا گرفت.. بعد از دو سال گویا این طلسم جدایی به طور معجزهآسایی شکسته شده بود! خدایا میبینی منو.. منم همون بنده قدیمیت… همون که جز تو هیچ کسی رو نداشت.. همون که با وجود اطرافیانش بازم از همه بی کس تره. خدا خواهش میکنم ببین منو.. منم بهار… اصلاً منو یادت هست!… خیلی وقته که دیگه نگام نمیکنی… مگه تو نگفتی از رگ گردننزدیکتری.. از عمق وجودش صدا زد: خدا دلم معجزه میخواد … یه معجزه ی بزرگ در حد خدا بودنت.. خدا خسته شدم.. خسته.. خیلی خسته.. خداااا نگام کن… فقط یه نگاه کوتاه… فقط درحدی که از آشتی کردنم پشیمون نشم… ناامیدتر از این نشم… آنقدر از عمق وجودش درخواست کرده بود کهحسی بر دلش چنگ انداخت.. احساس کرد قلبش لرزید و مو بر تنش سیخ شد! برای ناهار از اتاق بیرون رفت پدرش تا چشمش به او افتاد آهی از وجودش خارج شد… مادرش هم با غم نگاهش کرد… نگاه کوتاهی سویشان انداخت بی هیچ حسی سردِ سرد.!.. آنقدر که از سرمای نگاهش خودش هم یخ زد …
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانیستا " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.