خلاصه کتاب:
فرا دختری که سرنوشتش با دزدی که یک شب میاد خونشون گره میخوره… و تقدیر باعث میشه عاشق مردی بشه که پناه و حامی شده براش… عاشق آهیر جذاب و مرموز!
خلاصه کتاب:
در مورد دختری هست که مجبور میشه بخاطر رفتن پدر و مادرش به خارج بره خونه ی خاله اش، خاله ای که پسری داره برخلاف دختر قصه ی ما خیلی مقید هست اما دختر قصه ای ما کمی شیطون و بی پروا…
دو تا چایی ریختم یکیشو پیش ارسلان گذاشتم یکیشم خودم خوردم ارسلان به تنه درخت تکیه داد. نگاهی به تیپش کردم یه تیشرت جذب مردونه به رنگ قهوه ای تنش بود با یه شلوار کتان مردونه همیشه یادمه ارسلان کت و شلواری بود و مام مسخره اش می کردیم که ارسلان همیشه خواستگاری میره. از این فکر لبخندی روی لبم اومد که از شانس ما ارسلان سرشو بلند کرد و لحظه ای نگاهمون بهم گره خورد بی تفاوت و اخم الود نگاهشو گرفت.
من نمیدونم این بشر چرا همیشه اخم داره. بعد از خوردن غذا و کمی تفریح زودتر به سمت خونه حرکت کردیم. من وصبا و سحر تو ماشین ارسلان بودیم… توی ماشین ارسلان بودیم نمی دونستم چطور بهش میگفتم اخه از فردا باید دنبال کارای دانشگاهم می رفتم. صداموصاف کردم گفتم: میشه برین سمت خونه ما؟ ارسلان از توی ایینه نگاهی بهم کرد بعد ابروی سمت چپ شو بالا نداخت منم مجبور به توضیح شدم. من- می خوام برم وسایلای مربوط به
دانشگاهمو بیارم. ارسلان- باشه میریم. از خونه ما تا خونه خاله دو کورس طولانی راه بود. خونه خاله توی یکی از بهترین و خوش اب و هواترین منطقه شیراز بود و خونه ما جای متوسط شهر بود. دانشگاهم تا خونه خودمون راهی نبود اما تا خونه خاله کمی دور بود. امیر ارسلان دم در منتظر موند من و صبا و سحر بالا رفتیم وسایل لازمو برداشتیم یه زنگ به مامان زدم حالشونو پرسیدم گفت: حال عمه بده و ژیلا هم بچه اش هنوز به دنیا نیومده…
خلاصه کتاب:
برکه دختر بی پناه یکی از اعضای باند برای محافظت از جون پدر و برادرش مجبور میشه معشوقه رئیس یه باند خلافکار بشه. مسیح سر دسته باند مافیا برکه رو به عقد موقت خودش در میاره و برکه مجبوره…
خلاصه کتاب:
عالیه بدلیل قتلی که برادرش کهزاد ناخواسته انجام میده به خونبسی کاووس درمیاد مردی که آوازه ذات پلیدش در تمام آبادی پیچیده در این بینابین با دیدن آمین مردی با چشمانی زمردی و خان بالا شیفته او میشود و …
خلاصه کتاب:
راجب سه تا دختر هست که یازده ساله باهم رفیقن و میان به شیراز که برای خودشون خانم دکتری بشن، اما متوجه میشن که کنار خوابگاهشون یه خوابگاه پسرونه هم وجود داره و… طی اتفاقاتی با سه تا پسر برخورد می کنن که تو خوابگاه بغلی ساکنن. حالا هر کدوم از این اکیپا سر مسایلی کنجکاو میشن برن و به پشت خوابگاه نگاهی بندازن. اما همین کنجکاوی کاری میکنه که اینا پاشون به یه تونل باز بشه. تونلی که تو ی سرش این شش نفر قرار دارن و تو سر دیگش … خوشبختی.
خلاصه کتاب:
تاکسی سبز رنگی که هر کس سوار او شود، سند مرگ خود را امضا کرده! چند افسر پلیس مامور میشوند تا راز آدم هایی که بعد از سوار شدن آن تاکسی سبز رنگ مفقود میشوند را دریابند. در این میان برای شخصیت اصلی رمان جنگ عاطفیای به وجود میآید چون در این ماموریت نامزد سابقش هم حضور دارد! به نظرتان میتوانند با وجود این پرونده دوباره به هم باز گردند؟
خلاصه کتاب:
دختری مظلوم و آروم به اسم افرا بعد از اینکه قتل یکی از عزیزانش رو با چشمهای خودش میبینه
افسردگی شدیدی میگیره
افرا برای اینکه حالش خوب بشه، به خونهی مرجان
خونهای که توی یکی از روستاهای دور افتادهی ایران هست میره
غافل از اتفاقاتی که پیش رو داره
به نظرتون سرنوشت پایان شیرینی رو برای افرا در نظر میگیره
دوستی داره که از پشت بهش خنجر بزنه یا نه…
خلاصه کتاب:
خلاصه رمان هزار تو
هزارتو روایتگر زندگی هلن دختری که در گذشته مبهوت و گنگ
خود غرق شده و مردی که برای انتقام به او نزدیک میشود
در این بین چه راز هایی باید کشف کند دختر قصه ی ما..
آیا توان فهمیدن این همه راز و معما را دارد؟
رمان پیشنهادی:دانلود رمان دسته گل نیلوفر حجتی
قسمت اول رمان هزار تو
در این بین چه کسانی جان میبازند؟زیر چشمی نگاهش می کردم،
سیگارش رو خاموش کرد و از بالکن اومد بیرون. زل زده بود بهم،
با اینکه کاملا سرم پایین بود و نگاهش نم یکردم ولی، بازم نفوذ
چش مهاش رو احساس م یکردم. تو عروسی تمام مدت حواسم بهش بود
حتی یکبار هم لبخندی نزد، سرد بود و… عصبی. بالاخره لب باز کرد و گفت:
-خوشحالی ؟ -برای… چی ؟ -به هرحال عروسیت بوده مگه میشه خوشحال نباشی ؟
یک قدم بهم نزدیک شد و همچنان ادامه دا د: معمولا تازه عروسا خوشحالن،
اینطور نیست ؟ لباس م رو تو دستم فشار دادم، انقدر اومد نزدیک که مقابلم قرار گرفت.
دستشو رو گونم گذاشت و شروع کرد به نوازش کردن. تو بهت بودم و
صدالبته ترسیده بودم. کسی که با نگاهش بهم فهمونده بود پشیمونم می کنه از اینکارم؛
الان درحال نوازش کردن گونمه: -سرتو بیار با لا ! به جای بالا آوردن بیشتر
سرمو خم کردم طوری که چونم چسبید به قفس هی سینم. همون لحظه
چنان سرم سوزش گرفت که ناخوداگاه جیغ خفه ای کشیدم. موهام رو گرفته بود
تو مشتش، سرشو کنار گوشم آورد و آروم گفت: -حرفو وقتی یکبار میزنم بهش عمل کن،
اولین و آخرین اخطارمه، فهمیدی ؟ چیزی نگفت م. واقعا وحشت کرده بودم برای اینکه
خلاصه کتاب:
داستان یه دختر جذاب و زرنگ به اسم مهتاب
که با زمین گیر شدن باباش درس رو رها میکنه و برای پیدا کردن کار
راهی شهر میشه و سرنوشت چهار پسر جوونمرد و مهربون رو تو مسیر زندگیش قرار میده
که همجوره حمایتش میکنن و این وسط
مهتاب دلباخته ی یکی از اون پسرها میشه…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانیستا " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.