طلا به خاطر مشکلات مالی مجبور به ازدواج با عموی عشقش میشه.
درست در شب عروسش عشق سابقش با دختر کوچیکش برمیکرده...
قسمتی از رمان
شب وقتی به خونه برگشتم متوجه شدم همه جور دیگهای بهم نگاه میکنند، انگار میخواستن
چیزی بکن ولی نمیدونستن چجوری شروع کنند
چیزی شده؟ شما چهارنفر زیادی ساکتین نکنه میترسین بگین -
مامان بالشی به سمتم پرت کرد و گفت
همینم مونده از تو بترسم، ذلیل مرده چرا نگفتی انوش یکتا خواستگارته؟ -
با خودم گفتم اخه چجوری فهمیدن، حتما پریا گفته، الهی درد بگیری دختر
اشتباه میکنید بابا -
عمه
،امروز اومدم شهر، گفتم یه سر به تو بزنم، خودم حرفهاتون رو شنیدم پس انگار ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانیستا " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.