درباره مردی به نام مسیح که از زن قبلیش خیانت دیده و خاطره خوبی از ازدواج نداره تا اینکه به اجبار پدرش دوباره ازدواج میکنه و …
گوشه ای از رمان پادشاه زمستان
“مسیح” باورم نمیشه بعد ده سال میلاد رو دیدم توی فرانسه باهاش اشنا شدم دکترای جراحی زیبایی میخوند همسن خودم بود تعجبم بیشتر از این شد که مادربزرگش توی روستا زندگی میکنه. غروب بود و هوا تاریک شده بود که مایسا اومد با دوستاش رفته بود بیرون و گفته بودم قبل تاریکی اینجا باشه سمت پله ها میرفت که با عصبانیت گفتم:
گفته بودم قبل تاریکی خونه باشی نگفتم؟ برگشت ...
سرمه دختری مستقل، موفق و هنرمند در زمینه سوزندوزی است و به تنهایی در تهران و دور از خانوادهاش که ساکن اصفهان هستند روزگار میگذراند.
پدر او را برای انجام کاری مهم به اصفهان فرا میخواند. کینه ای قدیمی بین او و پدرش موجب میشود در ابتدا خواسته پدر که مدیریت کارخانه فرش است را نپذیرد ولی با دلیل و برهان قانع میشود.
سرمه به تهران بر میگردد و زمانی که برای مدیریت کارخانه میرود با همسر سابقش روبرو میشود. نیمی از سهام کارخانه متعلق به اوست…
داستان با موضوعی اجتماعی مربوط به سرگذشت واقعی دختریه
که با یک اتفاق در مسیر دیگه ای قرار می گیره ….
ترمه دختری که مراسم عقدش درست قبل از خوندن خطبه ی عقد به
علت فوت پدرش و طی یه سری اتفاقات به هم می خوره و از آنجایی که
بارداره برای فرار از بدنامی، به اجبار خانوادش با مردی ناشناس ازدواج می کنه…
مردی به نام حامی…:
«آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی فروشی مقابل مدرسه شان کشیده میشود و دلش میرود برای چشمهای چمنی رنگ «میراث» پسرکِ شیرینیفروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانوادهاش را به قتلهای زنجیرهای زنانِ پایتخت گره میزند و دختر قصّه را به صحنهی جرمی میرساند که بوی خون میدهد و بویِ عود …
اگه نویسنده کتاب هستین و درخواست حذف آن را دارین کلیک کنید
داستان درباره دو دوست به اسم تمنا و شیدا است
که هیچکدوم از گذشته اون یکی خبرندارن
اما با این حال بهترین دوستای همن.
یه روز مردی به گوشی تمنا
زنگ میزنه و ازش میخاد که به دنبال
دوستش شیدا بره و این زنگ پای تمنارو
به عمارتی پر رمز و راز باز میکنه
عمارتی خوف انگیز ک در اون مردی مقتدر
و ترسناک اما جذاب و دلفریب زندگی میکنه
رمانی پر از رمز و راز و معما و کشمکش
دختری بی پروا و سرکش و زیبا و
مردی ک به هیچ عنوان تحمل
این سرکشی هارو…
من رایانم… پسری که توی پوکر و شرطبندی حرف نداره، کسی که خیلی از دخترا به خاطر ثروتش و جذابیتش حاضرن براش هرکاری بکنن… اما دل من فقط پیش یه نفر گیره، یه نفر که یه شب تو یکی از شرطبندیام دیدمش و دیگه نتونستم ازش بگذرم؛ ماهزاد، دختر باهوش و لوندی که رقیبمه و هیچ جوره باهام کنار نمیاد و دم به تله نمیده اما من باهاش شرطبندی می کنم و بدستش میارم و اون بالاخره مال من میشه…
سرآغاز ماجرا:
كشتی باربری کوچک با الهام گرفتن از نام الهه بخشش چينی، كوان يين نام گذاری شده بود. اما خدمه كشتی كوچك بزودی پی می بردند كه الهه يا روح نگهبانشان آنان را رها كرده است. آنان ساعت هشت شب شهر كوچينگ را در شرق مالزی ترك كرده بودند. انبارهای کشتی هجده متری پنجاه ساله پر از روغن نخل و ادویه بود تا در بازار معاملات سنگاپور پخش شود. با وجود باران نامنظم و باد شدید و دید اندک، سطح دریا و ارتفاع امواج وضعی متعادل داشت. ناخدا توانسته بود اندکی پس از شروع سفر به سرعت بیست و هشت ...
داستان دختری که عاشق جاوید میشود و با جاوید ارتباط برقرار میکند و در اخر رازهایی برملا میشود که هویت و نسبت واقعی خود و جاوید مشخص میشود …
قسمتی از داستان عمویم نباش :
-محيا بدو دیر شد باید بریم خونه مامانی… بی توجه به عجلهی مامان حوله به دست وارد حموم شدم و گفتم: انگار خواستگاری خودته که انقد عجله داری! سر صبر و حوصله حموم کردم و حسابی به خودم رسیدم انگار که مجلس خواستگاری من باشه. امشب همه بودن همه فامیل و قرار بود
تاریخ عقد و عروسی رو مشخص کنن همراه لیلی و مجنون از خونه بیرون زدیم ...
تو یه شب اتفاقی شاهد یه قتل شدم. اون قاتل کسی نبود جز تکین موحد، کسی که بهش میگفتن کابوس… یه قاتل اجاره ای… یه مرد خشن و بی رحم که خون مردم رو مثل شربت مینوشید. فکر می کردم خلاص شدم از دستش، اما همه چی زمانی شروع شد که توسط همون جلاد دزدیده شدم…
خلاصه نقاب شیطان
با دستای لرزون در حیاط رو باز کردم و رفتم داخل. نفس عمیق کشیدم و به پشت در تکیه دادم. چند ثانیه کوتاه چشم هام رو بستم. امید نداشتم که بتونم زنده و صحیح و سالم مجدد برگردم به این خونه، اما خدا باز ...
آرشا پسری که غیرت مردانگی برادری اش زخم خـورده است در پی انتقام از سر دستـه
باند بزرگ قاچاق انسان به یک اسم مـیرسد….
از همون ثانیه اول که به مشخصاتش نگاه می کردم
مات و مبهوت بودم.
یه آدم باید ذات کثیفی داشته باشه که بتونه تو این
سن کم این جنایتو بکنه.
یه دختر بچه بیست ساله باید سر درس و مشق
دانشگاهش باشه نه رئیس یه باند قاچاق دختر !
دایان آذرنیا. 20 ساله فرزند صدرا آذرنیا. متولد تهران
ساکن گیلان .
در حال تحصیل تو رشته عکاسی .
احتمالا از همون بچگی آموزش می دیده. احتمالا
خودش دونه به دونه دخترا رو تو دام مینداخته و
میفرستاده اون ور ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانیستا " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.