من رایانم… پسری که توی پوکر و شرطبندی حرف نداره، کسی که خیلی از دخترا به خاطر ثروتش و جذابیتش حاضرن براش هرکاری بکنن… اما دل من فقط پیش یه نفر گیره، یه نفر که یه شب تو یکی از شرطبندیام دیدمش و دیگه نتونستم ازش بگذرم؛ ماهزاد، دختر باهوش و لوندی که رقیبمه و هیچ جوره باهام کنار نمیاد و دم به تله نمیده اما من باهاش شرطبندی می کنم و بدستش میارم و اون بالاخره مال من میشه…
داستان دختری که عاشق جاوید میشود و با جاوید ارتباط برقرار میکند و در اخر رازهایی برملا میشود که هویت و نسبت واقعی خود و جاوید مشخص میشود …
قسمتی از داستان عمویم نباش :
-محيا بدو دیر شد باید بریم خونه مامانی… بی توجه به عجلهی مامان حوله به دست وارد حموم شدم و گفتم: انگار خواستگاری خودته که انقد عجله داری! سر صبر و حوصله حموم کردم و حسابی به خودم رسیدم انگار که مجلس خواستگاری من باشه. امشب همه بودن همه فامیل و قرار بود
تاریخ عقد و عروسی رو مشخص کنن همراه لیلی و مجنون از خونه بیرون زدیم ...
تو یه شب اتفاقی شاهد یه قتل شدم. اون قاتل کسی نبود جز تکین موحد، کسی که بهش میگفتن کابوس… یه قاتل اجاره ای… یه مرد خشن و بی رحم که خون مردم رو مثل شربت مینوشید. فکر می کردم خلاص شدم از دستش، اما همه چی زمانی شروع شد که توسط همون جلاد دزدیده شدم…
خلاصه نقاب شیطان
با دستای لرزون در حیاط رو باز کردم و رفتم داخل. نفس عمیق کشیدم و به پشت در تکیه دادم. چند ثانیه کوتاه چشم هام رو بستم. امید نداشتم که بتونم زنده و صحیح و سالم مجدد برگردم به این خونه، اما خدا باز ...
آرشا پسری که غیرت مردانگی برادری اش زخم خـورده است در پی انتقام از سر دستـه
باند بزرگ قاچاق انسان به یک اسم مـیرسد….
از همون ثانیه اول که به مشخصاتش نگاه می کردم
مات و مبهوت بودم.
یه آدم باید ذات کثیفی داشته باشه که بتونه تو این
سن کم این جنایتو بکنه.
یه دختر بچه بیست ساله باید سر درس و مشق
دانشگاهش باشه نه رئیس یه باند قاچاق دختر !
دایان آذرنیا. 20 ساله فرزند صدرا آذرنیا. متولد تهران
ساکن گیلان .
در حال تحصیل تو رشته عکاسی .
احتمالا از همون بچگی آموزش می دیده. احتمالا
خودش دونه به دونه دخترا رو تو دام مینداخته و
میفرستاده اون ور ...
چکاوک دختری روستایی که به اجبار پدرش مجبوره صیغه ی یک پیرمرد ۷۰ ساله بشه و درصورتی که بچش پسر باشه پایبند اون زندگی بشه و به عقد اون پیرمرد در بیاد ولی تو لحظه ی اخر شخصی وارد زندگیش میشه و دنیاشو زیر و رو میکنه....... صدرا خواننده و شکارچی معروفی که تازه همسرشو از دست داده و برای فرار از ازدواج با خواهر زنش ستاره، چکاوک رو به عقد خودش درمیاره و..
اگه نویسنده کتاب هستین و درخواست حذف آن را دارین کلیک کنید
این رمان در مورد دختر یتیمی هست که به همراه عمه و دخترعمه اش زندگی میکنه.سایه دختر دانشجوی خیلی سرزبون دار و شیطونی هست
که گاهی برای درآوردن مخارجش با پسرها دوست میشه و اونهارو تیغ میزنه.آخرین نفری که با اون دوست میشه استادش نوید
هست که اون رو برای کار به شرکتش دعوت میکنه،و این میشه باب آشنایی سایه و رئیس شرکتش فرهان که در اصل صاحب
عمارتی هست که عمه اش تو اون کار میکنه.در ادامه سایه پاش به عمارت باز میشه و رازهای زندگیش هم برملا میشن…
اگه نویسنده کتاب هستین و درخواست حذف آن را دارین کلیک کنید
لیلی وکیل دون پایه ایست که تصمیم می گیرد تا قید عشقش به همسرش را بزند و از او جدا شود. پس از جدایی، وضعیت پیچیده ای میان کار و رابطه عاشقانه اش به وجود میآید که با ورود مردی که با کمک به لیلی، حس خوبی به آن می دهد، رابطه شان کم کم صمیمی شده؛ اما با پیدا شدن سر و کلهی همسر سابق لیلی، این صمیمیت زیاد دوام نمیآورد و…
قسمتی از رمان
با قدم های تندی به سمت در خروجی اتاق دفتر دوییدم که کارآموزم دوان دوان به سمتم آمد. کیفم را جا گذاشته بودم. _حواست نبودها! کیفم ...
ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه. روزی از روزا، این دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه و غافل از اینکه امیرحافظ به سس خردل حساسیت داره و نمیدونه قراره بخاطر این سس خردل زندگیشون بهم گره بخوره!
اگه نویسنده کتاب هستین و درخواست حذف آن را دارین کلیک کنید
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانیستا " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.