فرزاد پسر تند خو غیرتی که ناتوانی داره و بخاطر همین با هیچ دختری نمیمونه ولی یه روز عاشق یک دختر 17 ساله میشه و دخترو به اجبار به عقد خودش درمیاره دختری که…
قسمتی از متن رمان نفسم میبره
آوار اگه بری کمر به نابودیت میبندم و هم معنی اسمت میشم آوار میشم روی زندگی بدون خودم و آتیش میکشم اون زندگی رو پس حتی بهش فکر نکن باشه بدنم درد میکرد ولی الان رو بهترین موقعیت میدیدم برای حرف زدن اروم تر از خودش لب زدم بمونم تا چی رو ثابت کنم ؟ نامردگی تو و زندگی رو؟ نامردگی دنیارو که به این روزم انداخت ؟ زندگی بدون خودت رو زهر میکنی ؟ زندگیه با خودت خیلی شیرینه مگه….
ولی ترسیدم دست بزنم و اون باز کثافط کاریش گل کنه و عذابم بده و زندگیم رو زهر تر از اینی که هست کنه می دونستم بر میاد از دستش اتیش کشیدن من بدتر از قبال برای همین عقب کشیدم و با همون موهای خیس پایین رفتم وارد آشپزخونه شدم که با دیدن فرزاد که داشت میزو میچید تعجب کردم نگاهم کردو سری تکون داد به معنی سلام بعد اروم گفت : چرا ایستادی بیا یه چیزی بخور من باید برم سر کار
خودش رو به روم نشست و با حالت کتفکری بهم گفت : چی شده ؟ مگه گرسنت نیست بخور دیگه من کار دارم باید برم در غیر هیچ حالت این مرد نمیتونست مهربون باشه هیچوقت یاد نگرفته بود خوش رفتاری رو با بقیه هیچوقت سری به معنای منفی تکون دادم که گفت : چیه لال شدی ؟ مگه زبون نداری چرا گرسنت نیست هیچی نخوردی بخور ببینم بغض کردم درسته توقع نداشتم روی حرفش بمونه و یک هفته بهم زندگی بده ولی توقع این رفتار هم نداشتم…