هرروز دعا میکردم تا شوهرم دوباره عاشقم بشه.
بعد از ۱۵ سال با هم بودن اون ازم دور شد و بغل
یکی دیگه رفت.
من نمیدونستم که چجوری از پسش بر بیام. ارزش
خودم رو نمی دونستم.
نمیدونستم بدون اون در کنارم چجوری زنده بمونم.
همه ی چیزی که میخواستم این بود که برگرده پیشم.
بعدش جکسون امری ظاهر شد.
قرار بود برای ذهنم یه حواسپرتی باشه. یه رابطه ی
کوتاهمدت در تابستون. یه تقویت کنندهی اعتماد
بنفس برای قلب داغونم.
ما برای هم عالی بودیم، چون هردومون میدونستیم
قرار نبود باهم بمونیم. جکسون به تعهد باور نداشت
و من دیگه به عشق باور نداشتم. اون برای من
غیرقابل دسترس بود و من براش خیلی مخرب بودم.