باید زن کاپیتان می شدم و این تنها راهی بود که می تونستم برم رو کشتی پس یه قرار باهاش گذاشتم.
من وارث تاج و تختشو به دنیا میارم و اون در عوض اجازه میده رو کشتی زندگی کنم.
ولی اون کابوس دوران کودکیم بود اون کابوس کودکیم در برابر رویای زندگیم بود و مردی بود که از بچگی ازش فراری بودم البته نه فقط من بلکه همه فراری بودن.
اون دقیقا 15 سال ازم بزرگتره و من دقیقا تو روز تولدش به دنیا اومدم پس شاید واسه همین ازم متنفره مگه اینکه دلیلش چیز دیگه ای باشه مثلا…
اگه نویسنده رمان هستین و درخواست حذف رمان خود را دارید پیام بدهید