طلا به خاطر مشکلات مالی مجبور به ازدواج با عموی عشقش میشه.
درست در شب عروسش عشق سابقش با دختر کوچیکش برمیکرده…
قسمتی از رمان
شب وقتی به خونه برگشتم متوجه شدم همه جور دیگهای بهم نگاه میکنند، انگار میخواستن
چیزی بکن ولی نمیدونستن چجوری شروع کنند
چیزی شده؟ شما چهارنفر زیادی ساکتین نکنه میترسین بگین –
مامان بالشی به سمتم پرت کرد و گفت
همینم مونده از تو بترسم، ذلیل مرده چرا نگفتی انوش یکتا خواستگارته؟ –
با خودم گفتم اخه چجوری فهمیدن، حتما پریا گفته، الهی درد بگیری دختر
اشتباه میکنید بابا –
عمه
،امروز اومدم شهر، گفتم یه سر به تو بزنم، خودم حرفهاتون رو شنیدم پس انگار نکن –
دختر تو چه مرگته، آدم به این خوبی
دوسش ندارم –
مامان
تو غلط میکنی، همین فردا بهش جواب مثبت میدی طلا-
با اعصبانیت به حیاط رفتم، کمی بعد عاطفه کنارم نشست
طلا به چی فکر میکنی؟ من نمیخوام اجبارت کنم،
این فکر کردی زندگی خودت چقدر عوض میشه، چند ساله کارگر مردمی ولی میتونی خودت
،مستخدم داشته باشی، با یکی از روستایی هم ازدواج کنی فکر میکنی چی گیرت میاد
شوهرت میره سر مزرعه یا حاال مغازه داره، تو هم باید کار تو هتل رو ادامه بدی، یه دست
صدا نداره
با خودت دو دوتا چهارتا کن ببین چی بیشتر به نفعته
درستترین حرف رو عاطفه زد ولی اگه اشتباه کنم راه برگشتی ندارم
باید با عموی مردی ازدواج کنم که زمانی کرد عاشقش بودم و هستم
خدا لعنت کوروش، وقتی گفتی برمیگردی من چقدر منتظر خبر برگشتت شدم