اولین باری که دیدمش،کشش وحشیانه ای بینمون ایجاد شد و خشکم زد. من یه پرستار بچه بودم و اون سرپرست بچه ای بود که قرار بود ازش پرستاری کنم. اما، اون رییس قدرتمند مافیاست. شیطان مقابل من بود.
مردی از جنس سنگ اما قلبی عاشق که در نبودش ، عشقش را از او میگیرند و همین جرقه باعث جنون رهانی میشود، که تر خشک را باهم میسوزاند و پشت پا میزند به حس برادری و خیانت میکند به میثمی که جانش به جان دلبرک رهان بسته است....
دختری از جنس من و تو.... با هزار امید و آرزو ازدواج میکنه... اما ناخواسته اسیر هوس برادر شوهر جنون وارش میشه، که آینده این دختر معصوم رو به تباهی میکشه...
شایان خلافکار مغرورمون دیوانه وار عاشق خدمتکار شخصیش میشه.. تو یه شب از عصبانیت مست میکنه
که باعث میشه به ساحل دست درازی کنه… پای کارش وایمسیته و هرجور شده ساحل رو به عقد خودش درمیاره
همون موقعس که میفهمه..
همه چیز از آن شب مرموز و ترسناک شروع شد، از یک عشق قدیمی تا تباه کردن ثمره آن عشق! آتشی که به پا شد و قتلعامی دردناک، پروایی که از دل مهر و محبت به قعر جهنم سرد و بیروح فرو آمد و مردی که مردانه ایستاد پای عزت او، تقابل نفرت و عواطف میان انبوه دشمنان قسمخورده و کینهتوز ..
باید زن کاپیتان می شدم و این تنها راهی بود که می تونستم برم رو کشتی پس یه قرار باهاش گذاشتم.
من وارث تاج و تختشو به دنیا میارم و اون در عوض اجازه میده رو کشتی زندگی کنم.
ولی اون کابوس دوران کودکیم بود اون کابوس کودکیم در برابر رویای زندگیم بود و مردی بود که از بچگی ازش فراری بودم البته نه فقط من بلکه همه فراری بودن.
اون دقیقا 15 سال ازم بزرگتره و من دقیقا تو روز تولدش به دنیا اومدم پس شاید واسه همین ازم متنفره مگه اینکه دلیلش چیز دیگه ای باشه مثلا...
اگه نویسنده رمان هستین و ...
"آنا بعد از ده سال دوری به ایران برمیگردد. در فرودگاه با مرد جوانی روبهرو میشود. مردی که انگار او را خوب میشناسد!
او با صمیمیت با آنا حرف میزند و نشانه هایی به او میدهد که آنا متعجب میشود!
اما مشکل اینجاست...آنا او را نمیشناسد.
مرد گمان میکند آنا با او شوخی میکند و قبل از رفتن به او یاد آوری میکند که قولی که به او داده را فراموش نکند!
اگه نویسنده رمان هستین و درخواست حذف رمان را دارید پیام بدهید
کوچه ی تنگ و باریک و پیچ در پیچ محله ی پدری ام
پر است از مردهای کفترباز، چاقوساز، رعیت، بزاز،
خراط و نمدمال. مرده شورها توی کوچه ی ما خانه
دارند. به کوچه مان میگویند کوچه ی مرده شورها.
خواهر و برادرند و کسی پدر و مادر و قوم و خویش
آنها را به یاد ندارن
بامدادی که برگشته بعدازیک سال تا انتقام بگیره اون هم ازکی ازسوفیایه ما دخترک خودساخته و قوی صاحب یک رستوران که همه ی محل میشناسنش وفقط به رستوران اون برای غذاخوردن میرن
قصه ازجایی شروع میشه که سوفی میبینه یه رستوران دیگه درست روبروی رستورانش داره افتتاح میشه اونم باچه عظمتی...
-گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه!
حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد..
-خودم کم درد دارم که با این حرفات مرهم میزاری روش؟
دستش را روی قفسه سینه اش میگذارد و کمی به عقب میرود..
-قلبم مچاله شده از پر پر شدن ناصرم..چه میدونستم شب عقدش دسته گلم از دست میره؟
خانُم بزرگ با چشمان اشکی خیره حاجی میشود و دوبار روی پایش میکوبد.
-بمیرم برای ناصرم..حالا جواب دختره و خانوادش رو چی ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانیستا " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.