داستان دختری که عاشق جاوید میشود و با جاوید ارتباط برقرار میکند و در اخر رازهایی برملا میشود که هویت و نسبت واقعی خود و جاوید مشخص میشود …
قسمتی از داستان عمویم نباش :
-محیا بدو دیر شد باید بریم خونه مامانی… بی توجه به عجلهی مامان حوله به دست وارد حموم شدم و گفتم: انگار خواستگاری خودته که انقد عجله داری! سر صبر و حوصله حموم کردم و حسابی به خودم رسیدم انگار که مجلس خواستگاری من باشه. امشب همه بودن همه فامیل و قرار بود
تاریخ عقد و عروسی رو مشخص کنن همراه لیلی و مجنون از خونه بیرون زدیم و درست جلوی خونهی مامانی به جاوید و مامانی ملحق شدیم. جاوید حسابی به خودش رسیده بود و مامانی با خوشی آیتالکرسی میخوند و فوت میکرد. لبخند بزرگی زدمو به جاوید گفتم: تبریک میگم عمویی بالاخره توام
داماد شدی. جاوید خیلی خنثی گفت: انشالله قسمت خودت عموجون! لبخندی زدم و از ته دلم به دروغ گفتم: انشاالله خدا از دهنت بشنوه عمو! جاوید و مامانی با ماشین جاوید و ما هم با ماشین خودمون به سمت کرج حرکت کردیم. هوا گرفته بود و مثل دل من میل باریدن داشت. لبخند خسته ای
زدم و سعی کردم خودم رو با عکس گرفتن مشغول کنم و فراموش کنم داریم برای عشق من به خواستگاری میریم. بالاخره رسیدیم، بی توجه به سردی هوا همگی توی حیاط و روی فرشی که پهن شده پهن بود نشسته بودن و با رسیدن داماد همه چی رسمی شد. عروس و دوماد خیلی سریع برای …
اگه نویسنده کتاب هستین و درخواست حذف آن را دارین کلیک کنید