ترسیده و گریون فقط میدویدم
نفس کم آورده بودم
برگشتم عقب تا ببینم هنوز دنبالمه که با دیدنش ترس و وحشتم بیشتر شد
پاهام دیگه یاری نمی کرد. چند باری نزدیک بود سکندری بخورم.
به سختی تونستم جلوی زمین خوردنمو بگیرم
صدای ضربان قلبمو میشنیدم که چطور تند تند می زنه.
وحشت و ترس تمام وجودمو پر کرده بود...
سلام با تشکر از تلاش هاتون
رمان خیلی خوبی نبود عمدتا بدی و درد کشیدن و… بود دختر قصه هم بی زبون ! ضمنا پایانش بدجایی بود و معلوم بود ادامه داره…
اگه میشه ادامه اشو هم بزارین. متشکرم