به خودم اومدم و دیدم جلوی چشمهام قتلی اتفاق افتاده. اونجا بود که صدایی توی پیچوخم مغز چپاولشدهم پیچید. یعنی من مقصر بودم؟! شاید هم مقصر بودم که آدم اشتباهی رو برای کمک انتخاب کردم، آدمی که فکر میکردم من رو از بند اسارت افکارم نجات داده، همونی که از راه مقدس عشق وارد شد، با برگهای توی دستهاش، زندگیم رو دستخوش تغییر کرد و این من بودم که برای نجاتم از این مخمصه، باید راهی پیدا میکردم. داستان از جایی شروع شد که من هم خواستم بدونم سرانجامِ این وهم سیال چی میشه؟!
اگه نویسنده رمان هستین و درخواست حذف رمان خود را دارید پیام بدهید