پسر و دختره که دیوانه وار عاشق هم هستن اما خانوادههاشون با ازدواجشون مخالفن!! پسره عشقشو میدزده و میبره خونه خودش و اتفاقاتی بینشون میفته که آخرش همه مجبور میشن رضایت بدن به این ازدواج…
جمعیت زیادی اطراف دختری که روی زمین افتاده بود جمع شده بودن. از دور داشتم نگاه می کردم، صدای گریه و زاری زنی که مشخص بود مادر دختره س توی اتوبان می پیچید. شروع کردم به قدم برداشتن سمت جمعیت. سعی داشتم از بین آدمایی که به تماشای زن و دختر بیهوشش نشسته بودن، راه خودمو باز کنم. با هر قدم که بر میداشتم صدای گریه زن نزدیک تر و آشناتر به گوش می رسید.
به دخترک افتاده روی زمین نزدیک شدم. چهره ش پشت به من بود. کنار تنش زانو زدم و سعی کردم صورتشو برگردونم … به محض برخورد انگشتم با صورتش از سردی زاید الوصفش یخ زدم … با برگردوندن صورتش ماتم برد. حس کردم تمام بدنم لمس شد…چی می دیدم خداجون … اینکه خود من بودم … وحشت زده دو قدم به عقب برداشتم و ناخودآگاه به چهره ی زنی که گریه می کرد خیره شدم … ناباور زمزمه کردم: مامان …
داد زدم … مامان … ولی اون صدای منو نمیشنید … فقط گریه می کرد … جوری ضجه می زد که انگار می خواست خدا رو از بردن من منصرف کنه ..
-مامان من اینجام .. چی شده… -مامان ببین منو.. -مامانم.. یهو دیدم جمعیت راه رو باز کردن … چند تا مرد با تابوتی که روی دستشون بود اومدن و تن بی جان دخترکی که مامان ادعا می کرد منم رو روی تابوت گذاشتن. اونا تابوت رو بردن و مامانم دنبالشون شیون کنان راه افتاد …