میدونم زندگی مون قشنگه و چیزی کم نداریم اما من میتونم از چشمات بخونم که توی عمق وجودت پر میکشه برای
بغل کردن یک بچه یا پیچیدن صدای خندش توی خونه!.
لقمه توی دهنش رو فرو برد و با کالفگی گفت:
- که چی دریا؟ این حرفهات چه معنی میده؟
با تردید ب یشتر و آهسته تر گفتم:
- این که تو دوباره ازدواج کنی!
با شنیدن این جمله اون هم از زبون من چشمهاش گشاد شد و سرفه ای کرد که لیوان آب رو طرفش گرفتم
- آروم بابا!
لیوان آب رو تا ته سر کشید و گفت:
- انتظار داری آروم باشم؟ کدوم زنی همچین چیزی از شوهرش میخواد؟ دوباره ازدواج کنم که چی بشه؟
هول زده گفتم:
- که بچه دار بشی! که طعم پدر بودن رو بچشی و زندگیت با من حروم نشه.
عصبی از پشت میز بلند شد فریاد زد:
- خفه شو دریا، نذار پا بذارم روی همه چیز. ما قبال راجبش صحبت کردیم