قسمتی از رمان
با نفرت به زنی که، چند ساعت دیگه مادرم میشد خیره بودم. لباس پفیش رو که با پول بابای من خریده بود، با
عشوه جا به جا میکرد. کلی آرایشگر بالای سرش ایستاده بودند
از همه رو اعصاب تر، دخترش دافنه بود که با اون سنش، کلی آرایش کرده بود و به هر نحوی پول بابای من و خرج میکرد.
از همهشون تنفر داشتم .
از جام بلند شدم. دلم گرفته بود؛ مثل آسمانی که دلش میخواست بباره؛ ولی ابرهاش همراهی نمیکردند.
مثل گلی که از بی آبی خشکیده شده بود. در اون سنم مادرم رو میخواستم. میخواستم از ته قلبم با
مادرم درد و دل کنم. از آرایشگاه بیرون رفتم. همین باعث شد که عمه نگران
دنبالم بیاد. به صدا زدن هاش و پرسیدن اینکه کجا میرم، اهمیتی ندادم. با گریه فقط میدویدم.
به ماشین های داخل خیابان و شنیدن صدای فحش هاشون
اهمیتی نمیدادم .
به قبرستان که رسیدم، با نفس نفس ایستادم. قبرش رو پیدا کردم و کنارش نشستم.